دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست داشت دلداده اش را..... و با او چنين گفته بود: اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله گاه تو خواهم شد ....
و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
*** دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد : « بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
*** دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست
*** دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
نظرات شما عزیزان:
30 شهريور 1389برچسب:,
|
درباره من
قدري بمان كه بي تو چه دلگير ميشوم
دارم ميان حادثه ها پير مي شوم
Mazaherf@gmail.com
نازترین عکسهای ایرانی
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا
ما را با عنوان
عاشقانه ها
و آدرس
3550.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته. در صورت
وجود لینک ما
در سایت شما
لینکتان به
طور خودکار در
سایت ما قرار
میگیرد .